Marathon of hope (ماراتن اميد)

ساخت وبلاگ

به یاد دکتر میثمی، موسس انتشارات ماندگار اندیشه سازان

Terry Fox جواني بود کانادايي که در سال 1980 ، در حالي که بيش از 18 سال سن نداشت، به ناگاه متوجه وجود توده اي در يکي از پاهاي خود مي شود، وتشخيص پرشکان بعد از معاينات مکرر بر اين قرار ميگيرد:

سرطان استخوان! از انواع سرطان هاي خطرناک که به سرعت از طريق جريان خون به بخش هاي ديگر بدن نيز سرايت مي کند و با فراگرفتن بخش هاي مختلف بدن، عرصه را بر قرباني خود تنگ و تنگ تر مي کند. آنقدر تنگ تا آن که برسد به يکه نقطه ي تنگ کوچک سياه : مرگ.

Terry با واقعيت کنار مي آيد.پاي راستش طي يک عمل جراحي به صورت کامل بريده مي شود تا لانه ي اصلي فساد –يعني مرکزي که سلول هاي اصلي سرطاني در آنجا مستقر بوده اند- از بدن جدا شود.بعد ازعمل ، Terry نه تنها خود را نمي بازد ، بلکه با متانت تمام شروع به تمرين براي تطبيق خود با شرايط جديد مي کند، تمرين راه رفتن با يک پاي مصنوعي عمدتا چوبي. مدت زيادي طول مي کشد تا او به اين پاي مصنوعي عادت کند و هفته ها تمرين لازم است تا او بتواند راه برود.تمرين مي کند …. و راه مي رود. اما حالا…

براي Terry فقط راه رفتن کافي نيست ، زبانه هاي اراده ي آتيشين او با راه رفتن عادي آرام نمي گيرد. او ميخواهد بدود! بازهم به تمرينات خود ادامه مي دهد، به تمرين هاي سخت و طاقت فرسا …… و ميدود!

او اکنون مي داند که حتي پيش از عمل جراحي ، سلولهاي سرطاني به ساير نقاط بدنش هم گسترش يافته بوده اند. هر آن ممکن است فعاليت آن ها در بخش ديگري از بدن ، او را از پاي در آورد.اما او نمي ايستد. ادامه مي دهد.شايد کسي نداند که او روي تخت بيمارستان چه تصميمي گرفته، تصميمي عظيم و حيرت انگيز!

Terry تصميم گرفته است عرض کشور کانادا را بدود، آن هم با يک پاي مصنوعي. انگار نه انگار که کانادا دومين کشور بزرگ جهان است. نام اين حرکت را ماراتن اميد (Marathon of hope) مي گذارد.

هدف؟ “جمع آوري کمک هاي مردمي براي حمايت از تحقيقات در راه کشف درمان سرطان.”

آغاز مي کند. با پاي پياده. شهر به شهر، روستا به روستا، پيش مي رود، در همان حال که سرطان نيز در بين سلولهاي بدنش آرام آرام در حال پيشروي است.کارش تمام است.خودش هم مي داند. اما او اين سفر را براي ” خود ” آغاز نکرده است.او در طي اين سفر ، آرام آرام چون شمع مي سوزد، تا راه را بر رهروان ديگر روشن سازد.”تشويق افکار عمومي به کمک براي پيشبرد تحقيقات ضد سرطان” ، امري است که نتيجه ي آن سال ها بعد به بار خواهد نشست، به عمر او قد نمي دهد.اما او جريان هستي را در تنها وجود “خود” خلاصه نمي بيند.مي خواهد باري را که در برابر جامعه ي عظيم بشري بر دوش خود احساس مي کند، به سر منزل برساند.او حرکت خود را از شرق کانادا آغاز کرده – به نشانه ي حرکتي که خورشيد هر روز آغاز مي کند- و آهسته آهسته به سوي غرب مي خزد، جايي که در انتها بايد در آنجا آرام بگيرد.

Terry به مسير خود ادامه مي دهد.کوي به کوي و برزن به برزن مردم از او به گرمي استقبال مي کنند.اما گرماي انساني حرکت ايثارگرانه ي Terry از گرماي استقبال پرشور جمعي آنها نيز فزون تر است.

Terry ماه ها و ماه ها مي دود، 5373 کيلومتر راه را، ميشنويد؟ 5373 کيلومتر! (شايد از بالا تا پايين کشور پهناور من – ايران – مقداري بيش از 1000 کيلومتر باشد)

در طول مسير ،سلولهاي سرطاني به سرعت کار خودشان را مي کنند، و Terry روز به روز ضعيفتر و ضعيفتر مي شود، اما دست نمي کشد و ادامه مي دهد.سلولهاي سرطاني تمام بدن او را فرا مي گيرد، و او همچنان تحليل مي رود، تا آنجا که يک روز در حال حرکت، چنان ضعف بر Terry غلبه مي کند که نقش بر زمين مي شود.او را به بيمارستان مي رسانند و تحت مداوا قرار مي دهند، ولي خورشيد عمر او به غرب – نقطه ي غروب خود- بسيار نزديک است.

Terry چندي بعد در بيمارستان براي هميشه خاموش مي شود.

مردم کانادا به ياد او حماسه اش، مجسمه اي در کنار يکي از گذرگاه هاي مرکزي شهر اتاوا مي سازند، تا ياد و خاطره ي حرکت انساني اش هميشه در ذهن ها بماند.

حالا من در کنار اين مجسمه ايستاده ام، از شرق آمده ام، همان جايي که خورشيد از آنجا طلوع مي کند. از آنجا که به سبب جبران کمبودها و عقده هاي دروني ناشي از عقب ماندگي، بايد مداوما از تاريخ درخشان، استعدادهاي بالقوه، توان بالا و هوش سرشار مردمانش سخن گفت! بايد مدام به ” خود ” پرداخت ، و به غباري در ميان تاريخ گذشتگان.

آي خداي من : چه قدر سخت است رعايت اعتدال در اين ميان. چه قدر سخت است از يک سو، دچار نشدن به مسخ شدگي و شيفتگي پدران نه چندان دورمان در برابر تمدن هاي مهاجم، و از سوي ديگر ، اجتناب از فرورفتن در خود، و کشيدن يک حصار آهنين به دور خود، و فرو کردن سر در برف مثل کبک ، و هي به به و چهچه کردن، که ما در گذشته چنين بوده ايم و چنان ، و يک اين سينا داشتيم که فلان ، و …

چقدر برايم سخت است تحمل آن که ميراث ارزشمند گذشتگانم را دستمايه ي نخشوار بي فخر بودن امروزم کنم.اول مي خواستم دستانم را از هم باز کنم ، و رو به همه ي مردم کانادا فرياد بزنم : ” آهاي ! ما هم يک آرش اسطوره اي داشتيم ، که جان خود را در تير کرده است، و از آن ايثار جاودانه ي اوست که ايران عزيز من گستره اي بدين وسعت دارد.” اما جلوي خودم را گرفتم. مي دانم که در حرکات انساني و ايثارگرانه، اسطوره هاي فراوان ديروز و قهرمانان بزرگ امروز کم نداشته ايم و براي آموختن از آنها، نکات فراواني داريم. اما اين حقيقت زيبا را به اين قصور نادرست آلودن که تنها ما در جهان اين گونه ايم، و به قول معروف ، ما نوبرش را آورده ايم ، افراط از سوي ديگر است.افراطي همراه با تحقير جامعه ي عظيم بشري، که ما بخش کوچکي از آن را تشکيل داده ايم.

احساس کردم که ديگر نمي توانم تاريخ، تمدن و فرهنگ بشري را ديواره بندي کنم. Terry Fox براي من غريبه نيست.از اعماق خاک گرفته ي تاريخ هم نيامده. من نفس هاي او را حس ميکنم. همين بيست و يکي دو سال پيش بوده، از همين نسل ما بوده، فاصله اي به اندازه ي قرنها غبار با ما نداشته، بسيار ملموس بوده براي ما، و همراه با ما بوده، با “ما” ي امروز. تصميم او، تصميم هيجاني يا القايي، براي حفظ مرزهاي خاص، يا حتي پاسداري از عقيده ي گروهي خاص نبوده. تصميمي مطلقا ” انساني ” بوده، که تبعات آن در آينده بر تمامي پيکرده ي جامعه ي عظيم بشري مي تواند منعکس شود.

وقتي عکسي از او يافتم که در حالي که بخشي از مسير ، خندان براي گرم کردن خود، بر روي پاهاي يکي طبيعي و يکي مصنوعي خود مي پرد، به نمايندگي از طرف مرگ : احساس حقارت کردم.خيلي حرف است ها! مرگ را در چند قدمي خود، بيخ گوش خود احساس کني، و اين گونه به ريش آن بخندي؟! و شروع کني به آب کردن وجودت، قطره قطره ، و نهال استقامت را در روح ديگران آبياري کني، بدون چشم داشت، خالص خالص.

يک لحظه از خود پرسيدم :” آيا Terry اين کار را براي رفتن به بهشت کرده است؟” و چقدر زود از خودم خجالت کشيدم به خاطر اين فکر. حرکتي چنين اصيل، اصالتش از سراپايش مي بارد. “ به تمامي سوختن، براي روشن کردن محفل ديگران.” اين اصالت حرکت اوست و اصالتي که هر انساني در هر جاي دنيا ، با هر زباني، هر نژادي ، هر رنگي و هر مذهبي مي فهمد.

با خودم فکر کردم که من با دو پاي سالمم، آيا توان رواني يک دهم حرکتي را که او کرد ، دارم؟ من در اين کشور در يک کنفرانس عملي “ زيست شناسي” شرکت کردم، ولي آيا هيچ کس فهميد که من ” زيست ” انساني را نه در آن کنفرانس، که در کنار خيابان، پاي يک مجسمه شناختم؟! براي اين گونه شناختن “زيست” از اين پس چه بايد بکنم؟

خيلي خودخواه خواهند بود اين کانادايي ها ، اگر فکر کنند که Terry Fox متعلق به آنان است. Terry متعلق به تمام بشريت است. گنجينه ي بشري را کسي نمي تواند دور يک قسمتش حصار بکشد و ادعاي مالکيتش را کند.

من در کنار مجسمه ي او، سرم را به نشانه احترام به اراده ي انسان خم مي کنم، و در کنار بناي يادبود انساني بزرگ،که وجهه اي ديگر از روح سرکش و قدرتمند بشر را بر من آشکار ساخت ، زانو مي زنم.شرمسارم از اين که در مقايسه با اين آبشار عظيم انسانيت-که يادش براي هميشه در ذهن ها خواهد ماند- حتي نتوانستم جويبار کوچکي باشم براي جامعه ي انسانس.

شايد مردمي که در آن غروب حزن انگيز، از آن پياده رو مي گذشتند، به آن غريبه ي شرقي ديوانه که کنار آن مجسمه زانو زد: سر خم کرد، و قطره هاي اشک بر گونه هايش جاري شد با تعجب نگاه کرده باشند. اما آنها بايد بدانن، که من عطيه اي بس عظيم و قابل احترام از کشور آنها با خود به يادگار آوردم،

عطيه اي بسيار عظيم تر و با شکوه تر از نيگارا

“نوشته دکتر میثمی”

telegram-below-posts
بانک استاد...
ما را در سایت بانک استاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bankostad بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت: 6:24